خاطرات ِ یخمکی!!!
اهورای نازنینم... حواس شهر پرتِ برف باران است!!! حواس من، آغشته به عطر تو … پسرکم... زمستان را بايد با تمام سردي و سرما خوردگي هايش دوست داشت. با تمام گوشها و بيني ِ يخ زده اش. بايد با اولين بارش برف دست تو و بابا را بگیرم و روی برف ها قدم بزنم... زمستان را بايد با تمام قنديل هاي آويزان ِ لبه ي پشت بامش دوست داشت. زمستان را باید دوست داشت چون تو با دیدن برف ، زود از بابا می خواهی برایت آدم برفی بسازد.او هم تمام هنرش را به خرج بدهد و آدمكت را كج و كُله بالا بياورد و تو گونه اش را ببوسی تا يخ صورتش باز شود... زم...